اشعار حسن صنوبری

اما ببین که وعده نصرالله، تزئین گورهای تلاویو است / حسن صنوبری

«دیوپای»، همان عنکبوت است به زبان فارسی کهن.


دیدی که دیوپای نمی‌پاید؟
دیدی چه سست، پایگهِ دیو است؟
اینک ببین که آتش نصرالله 
در کوچه‌های سرد تلاویو است

*
شک داشتی به نصر خدا، آری 
شک داشتی به وعدهٔ نصرالله 
ترسیدی از سیاهی و تاریکی 
ترسیدی از غروب غمین ماه 

در لاک ترس خویش فرو رفتی
شک مثل روح رفت در اندامت
تا آنکه رعد و برقِ سپاهِ نور
انداختند لرزه بر اندامت

دیدی ولی، خداست خدا! آری
دیدی ولی امام زمان زنده است
آری امام، آنکه به یمن او
جان تمام اهل جهان زنده است

آری امام، آنکه نمی‌خسبد
او که همیشه ناظر کار توست
در دل اگر که منتظرش باشی
او نیز روز جنگ کنار توست

آموختی که جنگ دو رو دارد 
روزی است با تو، روز دگر بر تو
ـ اما کمال توست در آن‌دم که 
یکسان شوند نفع و ضرر بر تو -

دیدی که شک قرابه‌کشِ ترس است
دیدی که ترس نامه‌برِ شک است
آموختی که نقشِ یقین تنها
بر خاتم شجاع‌دلان حک است

دیدی خدا خداست، خدا حق است
اویی که حیّ قاهر و جاوید است 
حتی اگر که ماه به خون غلتد
حاضر امام عصر، چو خورشید است

زین پس، تو ای ز پشت یلان برجای!
ای تیغ! در نیام مشو در خواب
در کارزار، دست ولی را باش
هنگام جنگ، فرصت خود دریاب

شاید که در سلوکِ شرف، روزی 
در غزوه در کنار علی باشی 
زنگار روح از دل خود بزدای
شاید تو ذوالفقار علی باشی!
*


کشتند کودکان و زنان را، نیز 
کشتند کودکی و لطافت را
هم در دل تمام جهان کشتند 
وجدان و درک و عشق و عطوفت را

گفتند سهم ماست زمین اما
فرمود آن جناب: «نمی‌پایند
خفاشکان که اهل شبیخونند
در پیش آفتاب نمی‌پایند»

فرمود «انتقام شهیدان را 
حتما از این ستمکده می‌گیرم 
من نصرِ حیِّ عالیِ اعلایم
پس با طلوع مرگ نمی‌میرم»

**

دنیا اگرچه در ید سفاکان،
سرشار از ریا و پر از ریو است
اما ببین که وعدهٔ نصرالله 
تزئین گورهای تلاویو است!
98 0 4.75

خوشا سعادتِ همواره در سفر بودن / حسن صنوبری

خوشا سعادتِ همواره در سفر بودن
به سمت مقصد هستی گشوده‌پر بودن

پیامِ عشق به سرتاسر جهان بردن
کبوترانه بر این بام نامه‌بر بودن

لباس عافیت از جان خویش برکندن
هم‌آشیان و هم‌آغوش با خطر بودن

نخفتن از تبِ اندوه کودکانِ حصار
به داغ غربتِ سردار، خون‌جگر بودن

به پاسداری ایران خوشا صدف‌مانند
خوشا فدایی این مرز پرگهر بودن

ترازِ راستی و راست‌قامتی، چون سرو
خوشا که بر سر این خاک سایه‌ور بودن

شگرف و شاد و شکیبا چو فرش ایرانی
چو شعر سعدی شیراز جلوه‌گر بودن

سخن ز خویش نگفتن، ز خویش بی‌خبری
از آشیانهٔ خورشید با خبر بودن

نظر ز سیم و زر و مال و جاه پوشیدن
از ارتفاع جهان صاحبِ نظر بودن

خوشا به گفتهٔ اغیار قدرنادیدن
ولی به دیدهٔ جانان عزیزتر‌ بودن

ز طعنه‌های حسودان خوشا نرنجیدن‌ 
به تیرهای عنودان خوشا سپر بودن

خوشا سکوت، خوشا عاشقی، خوشا اندوه
خوشا فراغت از این خاکِ فتنه‌گر بودن


*
«محال نیست رجایی شدن»، رئیسی گفت
به ما که باز نشد چشممان به تر بودن 

تو نیز با هنر خویش یادمان دادی
محال نیست دگرباره: «باهنر بودن»



با یاد شهید مظلوم «حسین امیرعبداللهیان»
52 0 4.75

شعر روز پرستار - آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید / حسن صنوبری

شعر حسن صنوبری برای روز پرستار


«آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید 


شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزه‌بادی در شاخه‌هاش پیچید 

جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حمله‌ور شد، با یأس و ترس جنگید 

پژمرده بود باغم، مهر تو زنده‌اش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟ 

از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید 

برعکس ادعای بی رنگ مدعی‌ها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید 

ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار! 
دستان خسته‌ات را تاریخ عشق بوسید 

*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشته‌ها را در شهر می‌شود دید؟
 

564 0 5

کشتند تو را آه در آغوش دماوند سخت است در آغوش پدر کشتن فرزند / حسن صنوبری

برای شهید محسن فخری زاده

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران!
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روست تو را کشت
ضحاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گمنام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند


ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تا کی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!
1193 2 4.66

تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است / حسن صنوبری

 امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است

تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است

ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
 خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است

خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، بار دگر آغاز شام است

تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانی‌ست، وقتی نشاطش بی‌دوام است

ایران من! این رستم توست، در خون‌تپیده، رنج‌دیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است

این یوسف زیبای من بود، که گرگ‌ها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است

نه وقت اشک و سوگواری‌ست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید این‌بار، بر داغ این خون التیام است

ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است

1207 0 4.96