«آیا فرشتهها را در شهر میتوان دید؟» کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید * شد از سموم لبریز این باغ باستانی وقتی که هرزهبادی در شاخههاش پیچید جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد بر مرگ حملهور شد، با یأس و ترس جنگید پژمرده بود باغم، مهر تو زندهاش کرد نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟ از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید برعکس ادعای بی رنگ مدعیها سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار! دستان خستهات را تاریخ عشق بوسید * با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد: آیا فرشتهها را در شهر میشود دید؟
امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر: خورشید را کشتند، آری، بار دگر آغاز شام است تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان وقتی که رنجش جاودانیست، وقتی نشاطش بیدوام است ایران من! این رستم توست، در خونتپیده، رنجدیده این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است این یوسف زیبای من بود، که گرگها او را دریدند هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است نه وقت اشک و سوگواریست، نه وقت صلح و سازگاری خون، خون، فقط خون شاید اینبار، بر داغ این خون التیام است ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است